به هر طرف رو میکنم…

به هر طرف رو میکنم راه رهایی باز نیست

Comments (7)

مجله اینترنتی چـ ـراغ شماره 64

درود بر شما دوستان گرامی و همراهان همیشگی این بلاگ.

شماره ی 64 از مجله ی اینترنتی چـ ـراغ منتشر شد که دربرگیرنده ی مطالب بسیار متنوعی می باشد. در زیر لینک دانلود آن قرار داده شده که بدون هیچ مشکلی می توانید دانلود کنید.

حامد

13891024

Comments (4)

یک حادثه تکان دهنده

خبر شوکه کننده بود. ایمیل رو که باز کردم در جا خشکم زد.

بهار همین امسال بود که دو تا از همشهری های خودم با یک نفر دیگه که اهل استان همجوار ما هست و ایشان رو هم کم و بیش میشناسم، برای انجام کارهای مربوطه به ترکیه رفتن.پس از چندین ماه و حالا که داشت کارهای اونها رو به راه میشد خبر رسید که:

خانواده اون آقایی که در استان همجوار ما هستن، میرن استانبول و پسرشون رو هر طور شده به اونجا میکشن. هر طور شده مجبورش میکنن بره اداره پلیس شهری که بوده و پاسپورتش رو بگیره و بگه: من دروغ گفتم، هیچ مشکلی ندارم و …

این بدبخت رو به زور به ایران میبرن و حالا هیچ خبری از اون نیست. اینکه زنده هست، آسیبی بهش رسیده یا نه، خدا میدونه.

وای خدایا ما گـ ـی ها حتی در خارج از کشور هم در امان نیستیم و این یک مصیبت بزرگ هست.

نمیدونم چکار باید بکنم، کاری هم از دستم برنمیاد.

فقط میتونم این رو بگم که: مـاهـا هر جا که باشیم در امان نخواهیم بود.

مراقب باشید. خیلی هم مراقب باشید.

حامد

13891023

Comments (9)

یادها

باید بگم یک سالی که مونده بود تا برم سربازی، بهترین دوران زندگی من بود.

یکی از دوستان خواهرم توی یک لباس فروشی واسه من کار پیدا کرد. بار اولی بود که به قولی وارد اجتماع و کار میشدم و هراسی که من از دیگران داشتم به اضافه ی بلاهایی که در دوران دبستان تا دبیرستان سرم اومده بود و آزارهای جسمی و روحی که دیده بودم، همه دست به دست هم داده بودن تا از همه کس به نوعی ترس داشته باشم و به همه چیز به دیده ی تردید و شک نگاه کنم.

مدتی گذشت تا به محیط اونجا و مردمی که میومدن عادت کنم و به قولی راه بیفتم.

در این گیر و دار بود که کم کم با پسری که اونجا کار میکرد و اون هم کارش مثل من بود، به نوعی دوست شدم.

پسری تقریبا از همه نظر مثل خودم ولی هیکلی تر. همیشه آروم بود و با لبخند به استقبال همه میرفت. کم کم خیلی با هم دوست شدیم. چون بیشتر اوقات صاحب مغازه نبود و به مغازه های دیگه ای که داشت رسیدگی میکرد و باید مغازه رو من و اون با هم اداره میکردیم. کمک هایی که اون به من کرد و راهنمایی هایی که داشت، سبب شد اون دیوار بی اعتمادی که بین ما بود شکسته بشه و خیلی با هم دوست بشیم.

حالا دیگه شب ها که کار تموم میشد، از محل کار تا میدون آزادی رو با هم میرفتیم، جایی که هر کدام به سوی خونه هامون رهسپار میشدیم.

ابتدا حسی نسبت به اون نداشتم ولی کم کم و با گذر زمان ناخواسته به اون علاقه پیدا کردم و زمانی به خودم اومدم که دیدم عـاشـقش شدم.

بله من عاشق شده بودم و خودم خبر نداشتم.

حالا خیلی به هم نزدیک شده بودیم. هر روز به عشق دیدن اون و بودن در کنارش راهی مغازه میشدم.

توی مغازه هم همیشه به داد من میرسید و کمکم میکرد.

دیگه احساس آرامش میکردم. از اینکه میدیدم یکی مثل خودم در کنارم هست و کمکم میکنه احساس خوبی داشتم که تا به اون روز مثل اون رو تجربه نکرده بودم.

کار به جایی رسیده بود وقت هایی که مشتری نداشتیم روی پای اون بشینم و باهاش حرف بزنم و یا با زبری ریش و سیبیل اون بازی کنم.

به واقع یک مرد کامل بود. همیشه احترام منو داشت و هرگز از احساسی که نسبت به اون داشتم سو استفاده نکرد.

اون هم منو دوست داشت چه بسا که اگر دوست نداشت هرگز اجازه نمیداد این قدر بهش نزدیک بشم.

وقتی هم که خونه میرفتیم یا دست در دست هم بودیم و یا من بازوهای اون رو میچسبیدم گاهی هم به شوخی اونها رو فشار میدادم و یا گازش میگرفتم.

و یا وقت هایی که سرد بود و دست های من یخ میکرد، دست های منو توی دستش میگرفت و توی جیب کاپشنش میکرد.

تنها یک بار پرسید: حامد چرا این قدر منو دوستم داری؟

در پاسخ بهش گفتم: نمیدونم، باور کن خودم هم  نمیدونم. فقط میدونم احساسی که به تو دارم رو هرگز تجربه نکردم و از ته دل دوستت دارم.

بودن در کنار اون خیلی در آرام کردن من تاثیر داشت. هنگامی که با اون و در کنارش بودم احساس میکردم هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه به من صدمه برسونه و یا منو آزارم بده و این خیلی خوب بود.

و من در کنار اون برای نخستین بار عـشـق واقعی رو لمس کردم چیزی که دیگه توی زندگی هرگز تجربه ی اون رو نداشتم.

ولی به قولی همیشه عمر خوشبختی کوتاهه.

با رفتن به سربازی ناخواسته دیدن اون کمتر شد. حالا دیگه تقریبا پس از سی و یا چهل روز میتونستم وقت هایی که به مرخصی میرم اون رو ببینم و این خیلی زجر آور بود.

خوب اون گـ ـی نبود و مسلم بود که بره پی کار و زندگیش. پس از مدتی شنیدم با دختری عقد کرده. دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. به این فکر میکردم که من و اون تا همیشه با هم خواهیم بود.

تا مدت ها نتونستم این رو هضم کنم. تا اینکه خبر رسید که تا چندی دیگه عروسی خواهد کرد. هر چند موقعی که عروسی کرد من در مرخصی بودم و به عروسی اون رفتم ولی شب عروسی به واقع شبی بود که احساس میکردم دارن منو عذابم میدن.

آخر عروسی هنگامی که خواستم از اون خداحافظی کنم احساس میکردم وزنه هایی به پای من بسته شده که رفتن به سوی اون رو واسم دشوار کرده بود. احساس میکردم قلبم از جا کنده شده.

ولی به زور خودم رو نگه داشتم و رفتم پیشش. به ناگاه دستم رو دور گردنش انداختم و زدم زیر گریه. اونم منو بغل کرد و گذاشت یه دل سیر گریه کنم. از اینکه اون مال کسی دیگه میشد احساس بدی داشتم و از اینکه میدیدم میره پی زندگی خودش احساسی بدتر.

فامیل ها و دوست و رفیق هایی که داشت با تعجب به من نگاه میکردن. ولی من گوشم بدهکار هیچ کس و هیچ چیز نبود.

اون شب تا نزدیکی های صبح خوابم نبرد. همش اون جلوی چشمم بود اینکه الان …

ولی گذر زمان هم باعث نشده تا عـشـق پاکی که به اون داشتم رو فراموش کنم هر چند حالا مدت های زیادی هست که ندیدمش.

امیدوارم هر جا هست همیشه شاد و تندرست باشه و زندگیش به کام.

خاطره ی عشق به اون برای همیشه در ذهن من حک شده.

حامد 13891022

Comments (9)

باورتون نمیشه

* باورتون نمیشه اگه بگم شام دیشب من چی بوده.

یه تیکه کالباس کپک زده، یه دونه گوجه فرنگی و یه دونه خیار شور.

همین و بس با یه تیکه نون.

* این رسم روزگاره

هر کی زمین بخوره نه اینکه دستش رو نمیگیرن

بلکه دستش میندارن

مسخرش میکنن

و بهش میخندن.

حامد

13891020

Comments (14)

Older Posts »